بهم میگه:هیچوقت به سرنوشت باور نداشتم تا اینکه تورو دیدم و حالا میدونم ما برای هم ساخته شدیم و در آخر دوتا بچه دقلو و زندگی شاد داریم...شتتتتت میخواستم راهمون از هم جدا شه😐
حل صورتی روزنامه نگارم (آخجون) بوکسره ( «کدام عضله ی شما از همه بیشتر تغویت شده؟ می شود ازش یک عکس بگیرم؟» «نه اینجا که اون عضله رو که نمی شه نشون داد... 🌚») می گه هیچوقت به سرنوشت اعتقادی نداشتم تا اینکه تو را دیدم... پایانش: با هم زیادی اختلاف داریم از هم جدا می شویم.🤗